دوستـ ـــــی با مترسکـ ــــــــ






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

" از خواب بیدار شدم ، عرفان خوابیدهـ بود . حرفای دیشبش مدام تو ذهنم مرور میشدن . برای اولین بار با دقتــ بهش نگاه کردم ، دلم نمیخواست چشم ازش بردارم ، بلند شدم و استادم جلو آینه و با تموم نفرتم گفتم : "
ــ هوی باران چت شده تو هان ؟
" سری به علامت تاسف برای خودم تکون دادم و بعد از شستن صورتم رفتم پایین ، میز رو چیدم ، ساعت نزدیکای ده بود ، عرفان هنوز خواب بود ، شیر عسلمو خوردم و رفتم اتاق کارم . تمرکز نداشتم ، نمیدونستم چیکار کنم ، گیج شده بودم ، اونقدر منگ بودم که با شنیدن صدای گوشیم از جا پریدم ، دوستم ساناز بود . "
ــ سلام
ساناز ــ سلام باران جان خوبی عزیزم ؟
ــ ای بدک نیستم تو خوبی ؟
ساناز ــ آره خیلی خوبم
ــ چته ؟ کبکت خروس میخونه ؟ یه مدتیه نیستی کجایی ؟
" ساناز در حالیکه میخندید گفت : "
ــ آخرش با سامان ازدواج میکنیم ، پدرم موافقت کرد .
ــ وای خدای من مبارکه عزیزم .
ساناز ــ همین ؟
ــ آره خجالت نمیکشی اینهمه مدت بی خبرم گذاشته بودی ؟
ساناز ــ وای بیای بهت توضیح میدم این مدت چه بلاها که سرم نیومد .
ــ خدا بد نده
ساناز ــ نه بابا فعلا" که همه چی خوبه .
ــ خدارو شکر
ساناز ــ چته ؟ راستی انتظار نداشتم جواب بدی فکر میکردم خواب باشی
ــ نه دیگه تغییر زمان خواب دادم ، مثل شما آدم عادیا شدم ... البته یه جورایی فعلا" سخته برام .
ساناز ــ الهی من قربونت برم . امشب نامزدی میای ؟
ــ امشب ؟ دیوونه زودتر میگفتی
ساناز ــ سامان دیوونه گفت که کارتو برات فرستاده ، امروز دیگه شک کردم گفتم مگه میشه این دختره بهم زنگ نزنه ؟ بعدش فهمیدیم که آقا زحمت کشیده بجای کوی ۸ کارتو برده کوی ۷
" خندیدم و گفتم : "
ــ اشکال نداره از این اتفاقا میفته هل کرده بچم .
ساناز ــ زهرمار انگار مامان بزرگشه . پس امشب میبینمت دیگه ، تو نباشی نمیشه ها
ــ پس من تنها نمیام باشه ؟
ساناز ــ با کی میای ؟
ــ با عرفان
ساناز ــ ایول بابا عالیه ، میبینمتون عزیزم . مراقب خودت باش .
ــ راستی ساعت چند تا چند و کجا ؟
ساناز ــ خونه ی خودمونه ، ۶ تا ۱۲ .
ــ آهان باشه زیادی به خودت نرسیا ، میدزدنت سامان دق میکنه
" ساناز غش کرده بود از خنده "
ــ بسته دیگه زیادی خندیدی ، تا شب .
ساناز ــ شب نه تا عصر
ــ باشه باشه باشه . خدانگهدار
ساناز ــ بابای باری جونم
" با قطع کردن گوشی ، سعی کردم تمرکز کنم و به کارم برسم ، به خودم که اومدم ساعت ۲ بود ، از اتاق در اومدم ، دیدم میز همینجوری مونده ، رفتم بالا دیدم هنوز خوابه ، نشستم رو تخت و زدم به شونش و گفتم : "
ــ بیدار شو بچه ظهره دیگه چقدر میخوابی ؟
" خواب آلو گفت : "
ــ یادش رفته تا دیروز خودش تا عصر میخوابید .
ــ پاشو دیگه .
عرفان ــ خوابمه
ــ بیخود .
عرفان ــ تو تخت تو حال میده خوابیدن .
ــ اگه بیدار نشی ، مجبورم برم دنبال یکی دیگه .
" از جاش پرید و گفت : "
ــ چرا چی شده ؟ خبریه ؟
ــ آره امشب نامزدیه ساناز و سامانه ، اگه تو میخوای بخوابی منم مجبورم برم دنبال یه پسر دیگه بگردم چون نمیخوام ۱۲ شب تنها برگردم خونه .
عرفان ــ واقعا" باباش گذاشت ؟
ــ آره .
عرفان ــ وای خدا منم باهات میام حتما" ، اونا به دعای من احتیاج دارن
" همینجوری نگاش میکردم ، بلند شد و گفت : "
ــ اینجوری نگام نکن ، من کلی کار دارم واس امشب .
ــ تختو کی مرتب میکنه ؟
عرفان ــ تو
ــ خیلی پر رویی عرفان .
عرفان ــ اصلا" بیا با هم مرتبش کنیم نظرت چیه ؟
ــ باز این بهتره .
" خلاصه با هم تختو مرتب کردیم و عرفان هل هلکی یه چیزی خورد و از خونه زد بیرون ، هر چقدرم پرسیدم کجا چیزی نگفت . آنی بهم زنگ زد و قرار شد که برم دنبالش ، البته آنی بیخبر از اینکه عرفانم قراره بیاد و اینکه عرفان پسر عمومه . کلی لباس عوض کردم تا اینکه یه پیرهن طوسی و نقره ای انتخاب کردم ، با آرایش ساده و موهامم که انداختم دورم . ساعت ۶ شده بود و از عرفان خبری نبود ، آنی ام پشت سر هم زنگ میزد "
ــ باز چته ؟
آنی ــ بیشعور کجایی تو ؟ د بیا دیگه آرایشم پاک شد
ــ وا مگه چجوری آرایش کردی که به این زودی پاک شد ؟
آنی ــ تو که نمیدونی مامان بزرگم هی میره و میاد چپ و راست هی میگه قربون نوم چه ناز شدی و عروسی خودتو هی ماچم میکنه ، صورتمو شست دیگه اه
" اون حرص میخورد و منم غش کرده بودم از خنده ، نمیتونستمم بگم که منتظرم عرفان بیاد ، هر دوشون شوکه میشدن ، البته عرفان فهمیده بود آنی دوستمه اما نمیدونست که قراره اونم بیاد . "
آنی ــ زهرمار چته غش کردی ؟ الو ؟ مردی ؟
ــ نه زندم دارم میخندم ...
آنی ــ بپا نچایی
ــ نترس تو مراقب خودت باش
آنی ــ خیلی بیشعوری .
ــ خب چرا تو نمیای دنبالم ؟ اینجوری زودتر میرسیما خونه ی ما نزدیکتره
آنی ــ من با این تیپ و قیافم با این لگن بیام دنبالت ؟ خداییش تو کلاس ماست ؟
ــ برو بابا تو ام .
آنی ــ من نه ، نمیدونم این بابام این پولارو چیکار میکنه ، خدا میدونه حتما" ده بیست تا زن داره ، همه ی حقوقشو خرج اونا میکنه .
ــ زیاد حرص نخور زود پیر میشیا ، عرفان جونت ولت میکنه .
آنی ــ نه بابا ، عرفان نه یکی دیگه چیزی که زیاده پسره .
ــ امشب ببینم چیکار میکنی .
آنی ــ آره والله تو خانواده ی سانی اینام چیزی که زیادی پسر خوشکل و مجرده .
ــ اینم فراموش نکن که با خیلیاشون دوست بودی
آنی ــ آره همشونم منحرف بودن واس همون رابطه دووم نیاورد عزیزم .
ــ اگه اون زبونتو یکم کوتاه کنی و به هر پسری عشقم عزیزم و از این چیزا نگی ، به قول معروف چراغ سبز نشون ندی جرات نمیکنن افکار شومشونو به زبون بیارن .
آنی ــ تو ام از بس تیریپ غرور اومدی ترشی شدی دیگه .
ــ برو بابا دییوونه ، ۲۲ سال که چیزی نیست گیر کردیما .
آنی ــ نشستی ور ور باهام یکی به دو میکنی گمشو بیا دیگه اه ، اصلا" داری چیکار میکنی هان ؟
ــ دارم خط چشم میکشم .
آنی ــ دروغگو مگه تو بلدی اصلا" ؟
ــ دارم مانتومو میپوشم که بیام دیگه .
آنی ــ باشه منتظرم . بابای
ــ اوهوم .
" تا قطع کردم صدای در حیاط اومد . مانتومو تنم کردم و کفشامم که پوشیدم و رفتم حیاط ، با دیدن عرفان کاملا" جا خوردم ، خشکم زده بود ، خندید و گفت : "
ــ چیه ؟ خوشکل ندیدی ؟
ــ چیکار کردی با خودت ؟
عرفان ــ موهامو رنگ خاکستری گذاشتم تا دیگه نگی ازم بزرگتری .
ــ تو دیوونه ای .
عرفان ــ شاید .
ــ موهای خودته ؟ تو که نمیخوای سکته بدیم ها ؟
عرفان ــ موهای خود خودمه
ــ وای بد بخت شدم زنعمو کلمو میکنه .
عرفان ــ زنعمو بیخود میکنه .
ــ وا بی حیا مادرته ها .
عرفان ــ به سن قانونی رسیدم خب .
ــ چه ربطی داره وا این چه وضعه آخه ؟ تابلو شدی
عرفان ــ میدونم . حالا بریم ؟
" ته دلم میخندیدم ، اما مجبور بودم قیافه بگیرم تا پر رو نشه ، خیلی ناز شده بود ، سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونه ی آنی اینا . "
عرفان ــ کجا میری ؟ خونه سانی اینا مگه اون طرف نی ؟
ــ میریم دنبال آنی .
عرفان ــ اونم امشب میاد ؟
ــ آره
" آروم گفت : "
ــ دلمو صابون زده بودم که باهات میرقصم ولی سیریشم میاد اه ...
ــ چیزی گفتی ؟
عرفان ــ نه
" بعد از ربع ساعت رسیدیم دم در خونه ی آنی اینا و با دو تا بوق اومد بیرون ، مامان بزرگشم دنبالش ، مجبور شدم پیاده شم ، آنی یه سوتی زد و گفت : "
ــ چه جیگر شدی تو ...
خاتون ــ دخترم ماشالله تو ام ماه شدی . . .
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت9:57توسط Sina | |